بالا رفتن بهار از صندلی غذاااا
بعد از تاخیر فراواااوان
تولد گروهی 1 سالگی
خاله مهرنوش زحمت کشید وووووووووووو همه کاراش رو انجام دادوووووووووووو همگی دور هم جمع شدیم و خیلی هم خووووش گذشت عزیزم هم به تو هم به مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا تاریخ 3/9/1390 مکان هپی هوس اقدسیه بهار و نورای عزیز اینجا هم نورا و بهار صمد آقا شده بودن همش انگشت میکردن تو گوش بچه ها توی این عکس هم شاینا داشت یه چیزایی تو گوش نورا میگفت اینم که عزیز دلم بهاااااااااااار اینم مامان سحر و بهار و بابا محمد قبل از رفتن به جشن فعلا برای دست گرمی این عکسا باشه تا بعد بیام بیشتر عکس بزاااااااااااارم ...
نویسنده :
مامان سحر
16:44
خواب
واي كه مردم از دستت از بس كه بهم بي خوابي دادي عزيزدلم حالا جالب اينجاست كه وقتي من و بابا رو بي خواب مي كني خودت خيلي راحت انگار كه هيچ اتفاقي نيافتاده ميگيري ميخوابي واما جالب تر اين كه ما اصلا انگار كه يادمووون نمياد تو با ما چيكار كردي صبح كه پاميشيم انگار كه هيچ اتفاقي نيافتاااااده خوب اينم ميتووونيم بگيم جادووووي روزگااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار اين عكس هم كه ميخوام بزارم داستانش از اين قراره كه هرچي گذاشتمت روي پام و تكونت دادم خودتوووو سفت كردي و بلند شدي بعد رفتي توي بغل بابايي همچين كه بابايي بغلت كرد بيهووووش شدي اي شيطوووووون حالا از اون موقع بابايي هي به ماماني مي خنده ميگه يه بچه بلد نيستي...
نویسنده :
مامان سحر
9:29